کوچۀ بن بست ... :: حرف دل

حرف دل

اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه و النصر
حرف دل

اسلام تمامش سیاست است ، اسلام این نیست . والله اسلام تمامش سیاست است . اسلام را بد معرفی کرده اند . سیاست مدن از اسلام سرچشمه می گیرد . من از آن آخوندها نیستم که در اینجا بنشینم وتسبیح دست بگیرم ؛ من پاپ نیستم که فقط روزهای یکشنبه مراسمی انجام دهم و بقیه اوقات برای خودم سلطانی باشم و به امور دیگر کاری نداشته باشم.
"امام خمینی (ره)"
.
.
.
ارتباط با من :
ایتا : https://eitaa.com/sajjad_moazeni
سروش : https://sapp.ir/sajjad_moazeni
تلگرام : https://t.me/sajjad_moazeni

آخرین نظرات
زلفعلی پنجاه و دو ساله ، در روستای باباشیخعلی ، شهره ی آفاق بود . آفاق روستا چنان بسته بود که شهرت جهانگیر چون مرگ و خواب نصیب همه می شد . ملت رشید باباشیخعلی بیست وپنج خانوار بیشتر نبود و دلباختگان شهرت می توانستند در این عرصه ی تنگ بی رنج ومحنت به اوج آرزو برسند . بی بی شهر بانو مادر زلفعلی در نود و هشت سال عمر فقط یک بار تا روستای بیسگون سفر کرد . آن وقت چهل سال داشت . در نُه سالگی به خانه ی شوهر رفته بود . ملای دوره گرد می گفت : « خوشا به حال پدری که دختر در خانه اش رنگ نبیند .  حضرت زهرا علیها السلام نَُه ساله به خانه ی امام رفت . شیعه ی خالص باید از جده ی سادات تقلید کند . پیغمبر صلوات الله علیه فرمود : « زمین زیر پای عزب می نالد و نفرین می کند.»

ملای دوره گرد سالی یکبار هنگام رسیدن شلتوک چند روزی آنجا اتراق می کرد . مسجد نبود در خانه ی کدخدا نماز جماعت می کرد ، مسئله می گفت ، اگر مشتری داشت و بسیار کم بود فال می دید ، دعای ضد جن می داد که جن شرور مزاحم را هفتاد فرسخ می دوانید ، رمل هم می دید ، اما این تجملِ گران در روستای فقیر طالب نداشت . هر دو سه سال یکبار ، عقدی هم بتورش میخورد ، «انکحت» و «قبلت» را خودش بوکالت از زن و مرد می گفت و مزد دو طرف را به جیب می زد . گاهی هم این اتراق سالانه عقب می افتاد و ملای پیر ، دوسال یکبار قدم رنجه می داشت . اتفاقاً همانسال که مادر زلفعلی عروس شد ، ملا نیامد و سال بعد زلفعلی چهار ماهه بود که آمد و عقد مادرش را خواند ، در بیشتر روستاها عقد پس از عروسی معمول بود . نماز خدا هم قضا میشد که بعدا می خواندند.

رویای زندگی بی بی شهر بانو ، دیدن بیسگون بود . شیرین بگوم زن همسایه که همراه پسرش به این سفر دراز رفته بود چه قصه ها می گفت . « اَنقَذِه دور بود ، اَنقَذِه دور بود کُو نگو . اون سری دنیا بود . آخری دنیا بود مچ چد داشت با یک طاق که دست آدم بش نیم رسید . آدِم گُنده تو ایوون مچِّد گم می شد . یة (دوک کون)دُکون بود کو قند و چای داشت با مهره ی سبز و سرخ و سوزن و نخ و پولکی و نُبات و چیت گلی و هرچی دلُت بخاد . حموم داشت زیرش آتیش می کردند با بته بیابون . صُحبِ جمعه اول مردا و بعد زَنا می رفتند غُسل ، چه عالمی داشت» .

باباشیخعلی حمام نداشت و غسل باب نبود وقت بهار و تابستان مردها به نیت غسلهای عقب افتاده در رودخانه فرو می رفتند . زنها در تاریکی شب کنار رودخانه لخت می شدند ، مرد کشیک می کشید که نا محرم نرسد و تن زن آبی ببیند .

از همان روز اول نق تازه عروس آغاز شد ، هوس بیسگون به دلش چنگ می زد . غیاثعلی اول سرسری گرفت ، گفت : « بوموند برا بعد» اما بی بی ول کن نبود ، صبح می گفت ، شب می گفت و نیمه شب ، وقتی غیاثعلی می رفت خستگی از تن درآرد سنگ چرخ خاله قورباغه بگرو می رفت ، بی بی ناز می کرد ، غیاثعلی قول می داد و فردا فراموش می کرد.

یک سال و دو سال و سه سال گذشت . بی بی نق می زد ، جیغ و جار می کرد ، التماس می کرد ، گریه می کرد ، چنگول می زد ، قهر می کرد ، نان غیاثعلی را آب نمیزد ، پیراهنش بی وصله می ماند ، ارزن آسیاب نمی کرد ، نان نمی پخت . یک بار هم رفت خانه ی پدرش و سه روز آنجا بود ، می گفت : «نیمرم کو نیم رم » ، اما شیرین بگوم زن همسایه ، همان که جنجال بیسگون را به پا کرده بود پا در میانی کرد و زن و شوهر را آشتی داد ، به شرطی که پس از درو ، غیاثعلی بار سفر ببندد و بی بی را ببرد بیسگون که دنیای بزرگ خدا را ببیند . فصل درو غیاثعلی بیمار شد و به گفتۀ خود وفا نکرد.

***

زلفعلی سی ساله بود که غیاثعلی تن به قضا داد ، یک هفته تدارک سفر بود ، بی بی صبح زود پیش از آفتاب چادرش را لب رود خانه شست ، گِل رخت شور مالید و تا نفس داشت چنگ زد ، اول بار بود که چادر آب می دید . خوشبختانه پینه دوز دوره گرد سر بزنگاه رسید ، یک تخم مرغ گرفت و چند کوک درشت و محکم به کفش بی پاشنه ی بی بی زد وگرنه بازم سفر سر نمیگرفت . سفره چنان پاره بود که وصله نمی خورد ، بقچۀ چهار خانه را سفره کرد . شب عاشورا تا سحر بیدار بود ، دو پیمانه ارزن با آسیای دستی آرد کرد و روی تابه نان پخت ، دو تا پیاز هم برداشت که قاتق نان کند . هنوز آفتاب تیغ نزده بود که به کمک پسرش سوار خر شد و راه بیسگون را پیش گرفت .

راه از میان مزارع برنج می گذشت و خر تا زانو به گل میرفت ، پل ها خراب بود . یک جا توقف کردند ، بی بی عادت خر سواری نداشت . نزدیک ظهر به بیسگون رسیدند ، سایه ی دیوار مسجد نشستند . زلفعلی افسار خر را به مچش گره زد تا اگر خوابش برد خر گم نشود . بی بی به عمرش آجر ندیده بود ؛ دیوار آجری مسجد را دست مالی کرد ، می بوسید و باز می بوسید و هق هق می زد . ایوان مسجد با ستون سنگی و محراب ، با چند کاشی منقش آبی ، برتر از قصر خُوَرنَق بود . غرفۀ بهشت که ملا گفته بود ، چیزی مانند ایوان مسجد بود . قندیل برنجی بی رنگ وجلا ، چشمش را خیره کرده بود . پای ستون سنگی نشست و دعا خواند : (اللهم یا غفور یا کریم  . . . . .) را از مادر بزرگش یاد گرفته بود که به هر مناسبت می خواند .

بعد از ظهر ، جلوی مسجد تعزیه بود ، عقل بی بی در انبوه تماشاییان گم شد . بیسگون یکصد خانوار داشت ، از روستاهای نزدیک نیز کسانی آمده بودند . بی بی فکر کرد لابد صحرای محشر همین جور شلوغه! شمر با قبای سرخ و ریش حنا زده ،  چشم او را گرفت . در دلش گذشت که ای کاش غیاثعلی این جوری بود و لرزید ، استغفرالله گفت تا خدا گناهش را ببخشد . وقتی امام پیداشد ، با صدای بلند گریست . می خواست بدود و دامنش را بگیرد و بهشت و آمرزش بخواهد ، اما زلفعلی نگذاشت . هیمنۀ جماعت او را گرفته بود ، از همه می ترسید ، از امام ، از شمر ، از انبوه مردم . همه چیز برای او تازه بود ، جز مزرعۀ برنج و رودخانۀ روان و دخمۀ گِلی که سال بسال ، چون کتونۀ مرغ چراغ بخود نمی دید ، چیزی ندیده بود . دیدار ملای دوره گرد ، با عمامه و عبای سیاه و شال سبز و ریش جو گندمی و پینۀ کلفت پیشانی از مهر نماز ، که هر سال یکی دو بار نصیب می شد ، تنوع زندگی او بود .

وقتی تعزیه تمام شد ، بی بی ، زلفعلی را غافل کرد و به امام نزدیک شد ، دامن قبای او را گرفت ، جیغ زد و غش کرد و کف به دهن آورد ، تا تنگ غروب بی حال بود .

نزدیک نیمه شب به دخمۀ گلی برگشتند و زندگی در مسیر عادی افتاد . بیسگون و شمر و مسجد و حمام و دکان که همه چیز داشت ، رؤیایی دل انگیز بود و بی بی تا مدتها بعد به غیاثعلی قُر می زد که خدانشناس لا مروت ، دنیا به این بزرگی بود و به من نیم گُفتی!

زلفعلی شوق سفر را از مادر گرفت ، بیست سال پیاپی روز عاشورا به بیسگون رفت وبرگشت و تا دو سه ماه از تعزیه و مسجد وحمام گفتگو داشت .

به مرور سالها ، جلوۀ بیسگون در چشم زلفعلی کم شده بود ، ایوان مسجد شکوه سابق را نداشت . ستون سنگی و کاشی های آبی و قندیل سیاه نظرش را نمی گرفت ، چون مرغ نو پرواز هوس جاهای دور تر داشت .

یکی از روزهای محرم بود که سوار بر خر راه قصبۀ نون را پیش گرفت ، غروب به آنجا رسید . قصبۀ نون بیش از دو هزار خانوار داشت ، دریای جمعیت بود . زلفعلی از شلوغی کوچه ها حیران شد ، محشر حسابی بود . بازار و دکان های ردیف و چیز های جوراجور عقلش را ربود . شب در کارونسرا خوابید ، صبح کیسۀ برنجش را فروخت و در این دنیای شلوغ فرو رفت . تا ظهر بیش از ده بار از این سر بازار به آن سر رفت و برگشت . ظهر به کاروانسرا رفت ، توبرۀ خرش را زد . یک نیمه نان ارزن با پیاز خورد و زود رفت پای تعزیه جا گرفت .

اول بار بود که کلاه آهنی و زره و چکمه می دید و صدای طبل و دُهُل می شنید . تعزیه ی بیسگون طبل و دهل نداشت ، یک بوق داشت که صدای خفه می داد . کفار تعزیۀ بیسگون قبای وصله دار و گیوۀ کهنه داشتند ، سابقاً شمر قبای سرخ داشت ، اما سال ها می گذشت که قبایش رنگ نداشت و یک وصله ی ناجور به دامنش خورده بود .

تعزیه ی مسلم بن عقیل بود ؛ پسر عمو و پیش آهنگ امام علیه السلام در جنبش نوین بر ضد یزید لعین . به گفتۀ روضه خوان کهنسال ، مردم کوفه چند هزار و به قولی یکصد هزار نامه نوشته بودند که آقا باغ ها سبز است و آب ها روان و دل ما از محبت و صفا پُر ، بیا و ما را از دست اعمال یزید شراب خوار قمار باز تخم حرام میمون باز سگ پدر مادر به خطا رها کن . آقا ، مسلم را به کوفه فرستاد ، اهل کوفه هزار هزار به دور مسلم جمع شدند و در مدت سه روز بیشتر از یکصد هزار تن بیعت کردند (در پرانتز بگویم که روضه خوان راستگو نمی دانست که کوفه هرگز یکصد هزار مرد نداشته بود) نفوذ امام در کوفه پا گرفت . یزید در شام خبر شد و ابن زیاد را که پدرش زنازاده بود و خودش تخم نا بسم الله ، به کوفه فرستاد و این ملعون ازل و ابد ، به کمک کیسه های طلا ، یاران امام را متفرق کرد . کوفیان به همان سرعتی که آمده بودند رفتند و شبانگاه مهماندار مسلم به زبان حال گفت : «سر و جانم به فدای تو باد ، با ابن زیاد که نمی شود جنگید ، همه رفته اند ، من وخانه ام در خطریم ، راضی مباش که خانه ام را خراب کنند» و مسلم از خانۀ مهمان ترسو در آمد و در کوچه های نا شناس کوفه سرگردان شد .

در صحنۀ تعزیه ، مخالفان به دنبال مسلم بودند واو به جستجوی پناهگاه به یک کوچۀ بن بست دوید و کمی بعد او را با دست بسته پیش ابن زیاد آوردند . جبروت ابن زیاد لعین ، زلفعلی را گرفت ، قبای اطلسی و کوفیۀ زرباف عقال طلایی که در آفتاب برق می زد ، چشم او را خیره کرد . به فرمان ابن زیاد سر مسلم را بریدند تا برای یزید بفرستند .

زلفعلی زار گریست ، در همه ی عمر فرصت و بهانۀ گریستن نداشته بود ، ریشش از اشک خیس شده ، فغان می کرد و موی و ریش می کند . حیران بود که چرا از این جمع انبوه هیچ کس از مسلم حمایت نکرد!؟ همه گریه می کردند اما تکان نخوردند . وقتی مسلم زیر تیغ جلاد رو به مکه با امام وداع می کرد و وعدۀ دیدار به قیامت مینهاد ، دل سنگ از آهنگ جانسوزش آب می شد ، وِلوِله در جمع افتاد ، جیغ زنها به آسمان رسید اما در جای خود میخ بودند . عقل زلفعلی در این معنا حیران بود .

در کاروانسرا شب تا سحر خواب نداشت ، منظرۀ غم انگیز به خاطرش چنگ انداخته بود . از خستگی بی خود بود اما چون مرغ بِسمل پَرپَر می زد و آه می کشید .

سحرگاه راه روستا را پیش گرفت ، غروب بود که آنجا رسید . مادرش نان می پخت . خر را گوشۀ دخمه بست . سر به دیوار نهاد و زارگریست . بعد قصه ی تعزیه را برای مادر گفت و هر دو گریستند و به ابن زیاد که مسلم را کشته بود و به تماشاییان سست همت نفرین و لعنت کردند .

تا چند ماه حکایت تعزیه وِرد زبان زلفعلی بود ، روز در کشتزار و شب در پشت دخمۀگلی سردمی داشت . طبع نقال او قصه را کش داد ، تماشاییان یکصد هزار و بیشتر شدند ، دارالاماره سر به آسمان کشید و تا نزدیک خورشید رفت ، ابن زیاد پنجاه و دو ذرع شد و به چه کُلُفتی! و کس و کارش از مردم بیسگون و باباشیخعلی و چند روستای دیگر بیشتر شدند . اگر سواد داشت چه تاریخ های معتبری می ساخت!

حادثه ی تعزیه و مسلم و ابن زیاد خاطر زلفعلی را می کشید ، آرزو داشت محرم زودتر بیاید . ردیف ماه ها را نمی دانست ، سال برای او پاییز بود که خزانه میگرفت و زمستان که در دخمۀ تاریک نزدیک خر می خفت و بهار که نشا می کرد و تابستان که شلتوک می چید . یک بار از ملا پرسید : کِی مُحَّرم می شه؟ معلوم شد محرم چندان دور نیست ، اما باز حساب را گم کرد . سه بار سراغ کدخدا رفت تا او را دید . معلوم شد دو هفته بیشتر به محرم نمانده و دست به کار سفر شد . بی بی قبایش را وصله زد . یک پیراهن نو از کرباس مله ای دوخت ، گیوۀ دریده را خودش وصله زد ، یک جوالدوز برای این کارها داشت ، پالان خر را شکافت وپوشال آن را عوض کرد تا در راه دور گُردۀ خر زخم نشود .

روز اول محرم ، صبح زود راهی شد . بی بی چند نان ارزن که همان شب پخته بود با یک تخم مرغ آب پز و یک پیاز در سفره بست . بیرون دخمه دعا خواند و فوت کرد : «اللهم یا غفور ... » جز این ، دعایی نمیدانست . در راه کمی معطل شد ، پای خر به سوراخ رفت ، ترسید شکسته باشد اما به خیر گذشت . درست به موقع رسید ، از بیرون قصبه صدای دهل شنید ، عجله کرد ، وقتی رسید که تازه نوحه خوان ها دَمِ آخر را خواندند و مسلم از خم کوچه نمودار شد ، همان مسلم سال پیش بود . ابن زیاد راهم شناخت ، خودش بود ، سرما خورده بود ، صدایش خفه بود ، ریشش کوتاه شده بود اما قبای اطلسی و عِقال طلایی که به سروبر داشت همان بود .

و ای عجب که باز مسلم به همان کوچه رفت ، همان کوچه بن بست که سال پیش رفت و دستگیر شد . زلفعلی فریاد زد : «آقا اونجا نرو ، مگه سال پیش ندیدی کوچه بون بس بود » اما مسلم نشنید یا اعتنا نکرد ، بلندتر فریاد زد « با تو ام هو! نرو کو می گیرندُت» اما مسلم از پیچ گذشته بود .

زلفعلی خواست بگرید اما اشکش نیامد . با خودش گفت : «شاید این همه خلق خدا کو سالی پیش اینجا بودند یکی شون محضی رضایی خدا بون بسی کوچه رو شی کِس سه باشه کو مسلم اسیری دشمن نشه» و آرام شد .

خوشبینی بیجا بود، کمی بعد اشقیا مسلم دست بسته را آوردند . زلفعلی گریست اما نه سخت ، فغان کرد اما نه بلند ، دلش چرک شده بود . از کار مسلم به حیرت بود «چی طوری یادش رفته کو کوچه چه جوری یه!مَه کو همه چیز یادمه ، چیطوری او یادش نیس ، زبونم لال نکونه گیج شدس» و لرزید .

وقتی سر مسلم را بریدند یک لحظه درنگ نکرد ، خسته بود اما دل ماندن نداشت . سر شب حیران و غم زده به روستا رسید ، در دخمۀ گلی هیچکس تا صبح نخفت . بی بی و غیاثیلی و زلفعلی وِت وِتِه داشتند . معمای بزرگ در عقل کوچکشان نمی گنجید . متحیر بودند که چرا مسلم امسال هم به همان کوچۀ خطرناک رفت تا بگیرند و سرش را ببرند . بی بی می گفت : « کار خدا بی حکمت نیس ، لابد خدا خواسه مسلمو دوباره بوکوشن. » غیاثعلی پرخاش کرد که زن چی چی می گی!؟ مگه مسلم یه سر بیشتر داشت!؟ مگه همونا پارسال نبریدند!؟ چی طورکی یه دونه سرو دو بار می برن!؟ پناه بر خدا از دلی سی یای شیطون! .»

آن سال نقالی زلفعلی پر رنگ تر شد ،  اشتباه مسلم همه را حیران داشت ، یکی می گفت : «یادش رفته» دیگری می گفت : «خدا خواسه» . به نظر کدخدا این فضولی ها به کسی نیامده بود که در کار مسلم دخالت کنن . قدغن کرد که نقالی و پرچونگی و انگولک موقوف ، مسلم حق داره هر جا دلش می خواهد بره و ابن زیاد اختیار داره سر هرکی را که می خواهد ببره . اما زلفعلی سمج هر چند شب یک بار یکی دو نفر را به دخمۀ گلی می برد . برای او نقالی چون آب و هوا لازم بود . در این شب ها بی بی خودش را به چادر شب می پیچید و سوک دخمه کز می کرد تا مهمان برود

***

زلفعلی که در انتظار محرم بی تاب بود ، یک روز زودتر راهی شد ، نزدیک نیمه شب رسید . مهتاب شب بود ، خرش را در کاروانسرا بست و بیرون رفت . محل تعزیه را با دقت وارسی کرد و بعد به کوچه پیچید ، چندان دراز نبود ، انتهای آن به کوچه دیگر راه داشت و بعد دو راهی می شد که یکی به میدان می رسید ، همان جا که تعزیه به پا می شد ، حظ کرد . معلوم شد مردم مسلمان راه فرار مسلم را باز کرده اند که ابن زیاد ولدالزنای تخم نا بسم الله سرش را نبرد . به کاروانسرا برگشت و آسوده خوابید . همه شب خواب دید که مسلم به کوچه زد و از آن سر گریخت ، ابن زیاد دمق شد و تماشاییان بور و پکر رفتند ؛ بیدار شد و صلوات فرستاد و از خوشحالی گریست .

روز بعد تا ظهر در بازار گشت ، هرگز به عمرش چنین خوشحال نبود ، دلش می خواست میان بازار فریاد بزند« آره ارواحی شیکمدون! همه دون بور می شیند اونم چه جور! خدای مسلم بزرگه ، فرار می کونه و لبه همدون کلفت می شِه ، چشمه ابن زیاد کور می شِه ، مسلم زَنده می مونه یه مو از سرُش کم نیم شه. امسال به اون سالانموندس ، کوچه بون بس نیس ، اگه نیم دونین بدونین ، دو بار مسلمو کشتن بسه ، امسال برن یه فکر دیگه بوکونن ، هر سال هر سال کو نی میشِه یه بنده خدا رو ناحق و نابهرکشت ، برین خجالت بکشید»

از ظهر در صف تعزیه نشست ، چند نفری آمده بودند ، نزدیک بود راز کوچه را فاش کند اما زبانش را گزید ، با خودش گفت : « چرا مسلمو لو بدم کو باز بی گیرندُش . بذار ابن زیاد مادر سگ از غصه بترکه»

طبل و دهل وسنج ، نوحه خوانی جمعی ، جولان ابن زیاد در دارالاماره و بعد مسلم پیدا شد و به کوچه دوید ، زلفعلی زد به خنده اما خنده اش را خورد . دلش شاد و محکم بود . ابن زیاد لعین دمق می شه و چه خوب می شه ، تا چشمش چارتا شه! تا دیگه هوس ابن زیادی نکنه .

ناگهان دید که مسلم با دست بسته از کوچه در آمد . دو نفر از اشقیا بازوهایش را گرفته بودند و او شعر می خواند و استغاثه می کرد . ناله و فغان تماشاییان به فلک رسید و ابن زیاد در دارالاماره روی صندلی طلایی سبیلش را تاب داد و بلند خندید .

زلفعلی یخ کرد ، زبانش خشک شد ، جای خنده نبود . می خواست بگرید اما گریه در گلویش ماند . فریاد زد « خلق الله به خدو قسم کوچه بون بس نیس . مسلم خودش یه چیزیش می شه ، انگار یه ریگی تو کفشش هس ، اصلن مگه مرض داره ، پارسال اومد سرشو بریدن،  پیرارسالم همی جور ، دیگه امسال اینجو چیکارداش . رف تو کوچه چرا از اون سر در نرف ، لابد یه دوزوکلکی تو کار هس کو ما نی میدونیم ، شایدم اینا همه مارو منتر کردن و جنگشون زرگری یه! »

کلمات شکسته بسته در غوغای جمع گم شد . سر مسلم را بریدند و سال بعد و بعدها باز هم بریدند و خواهند برید واز جنبش بی سکون فلک حادثه می زاید و تاریخ مکرر می شود .

کتاب ظلمات عدالت

نویسنده : مرحوم ابوالقاسم پاینده

  • حرف دل !...

نظرات (۲)

سلام. داستان جالبی بود. البته کمی طولانی ولی درکل وبلاگ خوبی دارید. 
حرف دلتون خواندنیه  :) 
پاسخ:
داستان محل مون بود
  • آرمان بدیعی
  • امام صادق (ع) از قول عیسى مسیح (ع) می فرمایند: همانا آسمان هاى معنوى از ثروتمندان خالى است، عمده کسانى که به کمالات معنوى می رسند، جزء سرمایه داران و ثروتمندان نیستند، حتى اگر روزى ممکن شد که شترى از سوراخ سوزنى رد شود، ممکن نیست که یک مرفه بى درد به بهشت برود، کسانى که فقرا و محرومین در مال آنها سهمى ندارند، کسانى که دو سوال را هیچ موقع از خودشان نمی پرسند، اینکه از کجا ثروت را بدست آورده اند و دوم اینکه در کجا دارند مصرف می کنند.

    بعد امام صادق نقل می فرمایند که: وقتى عیسى میخواست قبل از عروج به ملکوت با اصحابش وداع کند، آنها را جمع کرد و توصیه کرد به رعایت حال مستضعفین و محرومین خلق و گفت مبادا به ستمگران و ظالمین و مرفهین بى درد نزدیک شوید و بین آنها بلولید!

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">