میگفت : جانبازی ویلچری و قطع نخاعی هست که در یک محله ای جنوبی در
تهران که اسم میبرد طبقه دوم مستاجرند ، هر روز همسر ویلچری تک و تنها
شوهرش را از روی پلهها بالا و پایین می برد ، زن و شوهر نیز با وجود کوه
مشکلات هیچ توقعی از هیچ کسی ندارند و تا حالا صدایشان در نیامده است.
جانباز شبی را تا صبح پشت در مانده بود
تفریح روز طبیعت زیباست؛ به شرطی که حواسمان به همه چیز باشد. تقویم این روزها بجز روز طبیعت واقعه ای دیگر را نیز روایت می کند. سیزده فروردین امسال شب ...
سر سفره ی غذا هم اول به فکر شکم بچه هاست ؛ از دهان خودش می گیرد که شوهر و فرزندانش سیر شوند . دعا که می کند از همه یاد می کند ؛ انگار نه انگار که خودش مریض است ؛ حال ندارد ؛ نفسش به سختی بالا می آید!
چوب خط همسایه ها پر شده ؛ همه بدهکار اویند ، اما باز هم به فکر آن هاست . برایشان دعا می کند . در شهر ، داستان شب عروسیش پیچید . تازه عروس از داخل حجره بعد از چند لحظه با لباس نویی که لحظاتی قبل بر تن داشت برگشت و آن را به گدا داد . لباس کهنه اش را شب اول عروسی پوشید و گفت : آنچه برای خود می پسندی برای دیگران بپسند...
لحظات و دقیقهها در حال سپری شدن است و از کودکانی که همگی آیه «امن یجیب...» میخواندند، دیگر صدایی جز نالههای حبس شده در گلو و اشکهای فروخورده نمیآید. کودکان آستین بر دهان گرفته در کنار مولای سر بر دیوار نهاده، در داغ این مصیبت عظیم، همچون ابر بهار میگریند...